سایر توضیحات : جهت مشاهده کلیه کتب جهت ما بر روی ، واژه هافکو در یکی از محصولات کلیک نمائید.
نویسنده : آنتوان چخوف
+ موارد بیشتر
ناموجود
متاسفانه این کالا در حال حاضر موجود نیست. میتوانید از طریق لیست بالای صفحه، از محصولات مشابه این کالا دیدن نمایید.
مترجم
فاطمه عابدی
شابک
978-600-8755-081
ناشر
آسو
موضوع
رمان
قطع
رقعی
نوع جلد
شومیز
تعداد صفحه
174
تعداد جلد
1
وزن
100 گرم
سایر توضیحات
جهت مشاهده کلیه کتب جهت ما بر روی ، واژه هافکو در یکی از محصولات کلیک نمائید.
نویسنده
آنتوان چخوف
آنتوان چخوف داستان نویس ونمایش نامه نویس برجستهٔ روس است.او در زمان حیاتش بیش از ۷۰۰ اثر ادبی آفرید. او را مهم ترین داستان کوتاه نویس برمی شمارند و در زمینهٔ نمایش نامهنویسی نیز آثار برجستهای از خود به جا گذاشته است و وی را پس از شکسپیر بزرگترین نمایش نامه نویس میدانند.چخوف در ۴۴سالگی بر اثر ابتلا به بیماری سل درگذشت.چخوف نخستین مجموعه داستاناش را دو سال پس از دریافت درجهٔ دکترای پزشکی به چاپ رساند.سال بعد انتشار مجموعه داستان هنگام شام جایزه پوشکین را که فرهنگستان روسیه اهدا می کرد ،برایش به ارمغان آورد.چخوف بیش از هفتصد داستان کوتاه نوشته است.در داستانهای او معمولاً رویدادها از خلال وجدان یکی از آدمهای داستان ، که کمابیش با زندگی خانوادگی «معمول» بیگانه است ، تعریف می شود.چخوف با خودداری از شرح و بسط داستان مفهوم طرح را نیز در داستان نویسی تغییر داد.او در داستانهایش به جای ارائهٔ تغییر سعی می کند به نمایش زندگی بپردازد.در عین حال ، در داستانهای موفق او رویدادهای تراژیک جزئی از زندگی روزانهٔ آدمهای داستان او را تشکیل میدهند.تسلط چخوف به نمایشنامه باعث افزایش توانائی وی در خلق دیالوگ های زیبا و جذاب شده بود.او را «مهمترین داستان کوتاهنویس همهٔ اعصار» نامیدهاند.آنتون چخوف در داستانهایش در چند مورد اشارههایی به ایران دوران قاجار ، که همعصر چخوف بود ، دارد.او حتی داستانی دارد به نام نشان شیروخورشید که کاملاً به ایران میپردازد.و در داستان دیگری که به ملیتهای مختلف میپردازد بخشی را هم به ایرانیها اختصاص دادهاست و در آن به نکات طنزآمیزی از ایرانیها و ارتباطشان با روسها اشاره می کند و در این جا هم پای نشان شیروخورشید را به میان میکشد. در قسمتی از کتاب می خوانیم: ظهر یک روز آفتابی زمستان. سرمایی سخت و سوزان.نادنکا بازو به بازوی من انداخته بود ، جعد زلف و کرک بالای لبش از ریزه برف سیمین سفید می زد.ما بالای تپه بلندی وایستاده بودیم.از زیر پای ما تا پایین تپه شیب همواری بود که آفتاب در آیینه آن خود را تماشا می کرد. نزدیک مان…