لوفی بعد از نجات پیدا کردن از جنگ با باگی دلقکه، همراه با خدمه اش یعنی زورو و نامی به دل دریا میزند. او به خاطر نداشتن کشتی، در یکی از دهکده های شمالی توقف می کند. آنجا با سرخدمتکار عمارت دهکده رو به رو می شود، اما روحش هم خبر ندارد که پشت چهره مهربان و صادق این مرد چه هیولای خطرناکی نهفته است. باید دید چه سرنوشتی انتظار لوفی و خدمه اش را می کشد.