تق تق تق! صداهای عجیبی از میان دیوارها به گوش می رسند؛ صدایی شبیه به چکمه یا یک چیز پاشنه دار. چراغ های اتاق مدام روشن و خاموش می شوند و نقاشی های عجیبی در دفتر نقاشی تِسا کشیده می شود. ترس تمام وجود تِسا را فرا گرفته است. او چشم هایش را می بندد و گوشهایش را محکم می گیرد تا صدای گریه را نشوند. صدا، صدای یک دختربچه است که خود را درون آینه اتاق تِسا ظاهر می کند. صدا بلند و بلندتر می شود تا اینکه جلوی در اتاقش متوقف می شود و دستگیره در قلِچ قلِچ صدا می کند. در باشدت تکان می خورد و ناگهان باز می شود.
تِسا که از شدت ترس زهره ترک شده است با تمام توان جیغ می کشد تا اینکه... یعنی چه رازی در پسِ آن دیوارها نهفته است؟ آن دختربچه از او چه می خواهد؟ یعنی واقعا تِسا به آن خانه تسخیرشده پر از روح ارتباطی دارد؟