آتانازیا بعد از اینکه به طور تصادفی با پدرش یعنی امپراتور کلاد مواجه می شود، مجبور میشود نقشه اش برای آینده را تغییر بدهد. تمام شانس آتانازیا برای فرار با طلا و جواهراتی که از قصر دزدیده زیر نگاه های سرد و سنگین کلاد نابود می شود.
حالا فقط یک راه برای فرار از مرگ دارد. مجبور است با شیرین زبانی های کودکانه قلب یخی پادشاه کلاد را نرم کند. همه چیز خیلی خوب پیش می رود تا اینکه پای یک جادوگر به قصر باز می شود.